سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را گفتند اگر در خانه مردى را به رویش بندند روزى او از کجا سوى او آید ؟ فرمود : ] از آنجا که مرگش بر وى در آید . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 86 خرداد 14 , ساعت 4:26 عصر

 

امام صادق (ع) مى‏فرماید:

در یکى از سالها که هشام بن عبد الملک براى انجام مراسم حج به مکه آمده بود، امام باقر (ع) نیز در مکه حضور داشت.

در آن سفر امام باقر (ع) براى مردم سخنرانى کرد و از جمله سخنان آن حضرت چنین بود:

سپاس مخصوص خداوندى است که محمد (ص) را به پیامبرى مبعوث کرد و ما ـ خاندان نبوت ـ را به وسیله او کرامت بخشید.ما برگزیدگان خدا بر خلق اوییم و انتخاب شده از میان بندگان وى هستیم و ما خلفاى الهى مى‏باشیم.پس آن کس که از ما پیروى کند، سعادتمند است و کسى که ما را دشمن بدارد و با ما مخالفت کند، شقى و نگونبخت خواهد بود.

این سخنان به هشام گزارش شد و زمینه خشم شدید او را فراهم آورد، اما در چنان شرایطى صلاح ندید که متعرض امام باقر (ع) شود.زمانى که به دمشق بازگشت و ما هم به مدینه بازگشتیم، به وسیله نامه از کارگزار خویش در مدینه خواست تا من و پدرم (محمد بن على علیه السلام) را به دمشق بفرستد.

زمانى که وارد دمشق شدیم هشام تا سه روز اجازه نمى‏داد که نزد او برویم.تا این که سرانجام، روزچهارم به ما اجازه ورود داد.وقتى که ما در آستانه ورود قرار داشتیم، هشام ـ که نفرین خدا بر او باد ـ به اطرافیانش دستور داده بود تا پس از او، هر یک به امام باقر (ع) ناسزا بگویند و وى را سرزنش کنند!

امام باقر (ع) وارد محفل هشام شد، و بدون این که توجه خاصى به هشام داشته باشد و احترام ویژه‏اى براى او قایل شود، در جمله‏اى عام که شامل همه اهل مجلس مى‏شد گفت: السلام علیکم، سپس بدون اجازه خواستن از هشام، در مکان مناسب بر زمین نشست.

هشام بشدت خشمگین مى‏نمود، زیرا اولا به شخص او سلام ویژه‏اى که به خلفا داده مى‏شد، داده نشد، و ثانیا امام باقر (ع) براى نشستن از او اجازه نخواست! هشام گفت: اى محمد بن على! همواره یک نفر از شما خاندان، وحدت مسلمانان را شکسته و مى‏شکند و مردم را به سوى خود فرا مى‏خواند و از روى سفاهت و جهل، گمان دارد که امام است.

هشام شروع به سرزنش کرد و چون او ساکت شد، یکایک مجلسیان او، سخنان توهین آمیز و نیش آلود او را پى گرفتند.چون سخنانشان پایان یافت، امام باقر از مکانى که نشسته بود برخاست و ایستاده چنین سخن گفت: اى مردم به کدامین سو مى روید! و شما را به کجا مى‏برند! خداوند نسل پیشین شما را به وسیله ما خاندان هدایت کرد و نسلهاى آینده شما نیز باید به وسیله ما راه یابند.اگر شما پادشاهى زود گذر دنیا را دارید، ما در آینده فرمانروایى خواهیم داشت.پس از فرمانروایى ما، هیچ حاکمیتى و پادشاهى نیست، زیرا ما اهل فرجامیم و خداوند فرموده است: «و العاقبة للمتقین» .

سخن که بدین جا انجامید، هشام دستور داد تا پدرم امام باقر را به زندان ببرند و محبوس سازند.اما امام در زندان ساکت نبود و زندانیان را مورد انذار و بیدار باش قرار داده، مطالب بایسته را با ایشان در میان مى‏گذاشت، به گونه‏اى که همگان به او دلبسته شدند .

زندانبان از این جریان بر آشفت و وقایع را به هشام گزارش کرد.

هشام دستور داد تا امام را از زندان رها سازند و نزد او بفرستند.

امام صادق (ع) مى‏فرماید: در این ماجرا من همراه پدرم وارد دربار هشام شدیم، او بر تخت نشسته بود و درباریان و ارتشیانش با سلاح ایستاده بودند.

تابلو هدف را در برابر جمع نصب کرده و بزرگان قوم مشغول هدف گیرى و تیر اندازى بودند .

با ورود ما به آن جمع ـ در حالى که پدرم جلوتر حرکت مى‏کرد و من پشت سر وى بودم ـ نگاه هشام به پدرم افتاد و گفت: اى محمد! تو هم با بزرگان قوم من وارد مسابقه شو و تیر اندازى کن.

امام باقر فرمود: من دیگر سنم از این کارها گذشته است، اگر صلاح بدانى من معاف باشم .هشام گفت: به حق کسى که ما را با دینش عزت بخشید و محمد (ص) را مبعوث‏کرد تو را معاف نخواهم داشت.سپس به یکى از بزرگان بنى امیه اشاره کرد تا کمانش را به پدرم بدهد.

پدرم کمان را گرفت.تیرى در چله کمان نهاد و نشانه گرفت و رها کرد، تیر در نقطه وسط هدف نشست، پدرم تیر دوم را نشانه گرفت، تیر دوم در وسط تیر اول فرود آمد و همین طور تا نه تیر...!

هشام بشدت مضطرب شده بود و قرار نداشت و نمى‏توانست خویشتندارى کند.تا این که گفت: اى ابو جعفر! تو مى‏گفتى که سنت از این کارها گذشته! در حالى که تو قهرمان تیر اندازان عرب و عجم هستى.

این سخن را گفت، ولى بسرعت از گفته خویش پشیمان شد.

هشام سعى داشت که خود را به عواقب ریختن خون پدرم گرفتار نسازد، (زیرا دریافته بود که کشتن اهل بیت بهاى سنگینى براى حکومتها داشته است) .

هشام به زمین خیره شده بود در حالى که من و پدرم در مقابلش ایستاده بودیم.ایستادن ما به طول انجامید و پدرم خشمگین شد، هشام از نگاههاى غضب‏آلود پدرم به آسمان، شدت خشم او را دریافت و گفت: اى محمد! نزدیکتر بیا...پدرم به طرف تخت او رفت، من هم همراه پدرم بودم.

هشام از جاى برخاست و با پدرم معانقه کرد و او را در سمت راست خود جا داد.سپس با من معانقه کرد و من هم سمت راست پدرم نشستم.

هشام با تمام توجه مشغول گفتگو با پدرم شد و گفت: اى محمد! قریش هماره بر عرب و عجم پیشوایى خواهد داشت، تا زمانى که چون تویى در میان قریش باشد.

براستى چه نیک تیر مى‏اندازى.

چه مدت تمرین کرده‏اى تا چنین مهارتى به دست آورده‏اى؟

پدرم گفت: مى‏دانى که مردم مدینه در کار تیر اندازى دستى دارند.من هم در دوره جوانى گاهى تیر اندازى داشته‏ام، اما مدتهاست که ترک کرده‏ام.و از آن پس، این نخستین بار بود که در حضور تو تیر انداختم.

هشام گفت: هرگز مانند کار تو را از کسى ندیده بودم و گمان نمى‏کنم روى زمین کسى بتواند این گونه تیر اندازى کند.آیا جعفر هم مى‏تواند همین گونه هدف بگیرد؟

امام باقر (ع) فرمود: ما کمالها و حقایق دین را به ارث مى‏بریم، همان دین کاملى‏که خداوند درباره آن فرموده است:

«الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دینا» (1)

امروز دینتان را کامل کردم و نعمت را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان دین برایتان رضا دادم.و زمین هیچگاه خالى از انسان کامل نخواهد بود.

هشام با شنیدن این سخنان، چهره‏اش سرخ و حالش دگرگون شد و سؤالها و اشکالهاى متعددى را مطرح کرد و امام هم به هر یک پاسخ داد...

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAGGE.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ